maandag 24 december 2007

the last tender of Christ

يودا منشي بشر را گريزي نيست در اين ايام! بايد خود «پر» كرد آن هم به قيمتي كه بر هيچ يك از ما پوشيده نيست

حيرتي نيست اگر مسيح در آن شب براي تسكين از درد خيانت ودوروئي و ريا قومش پناه به آغوش ماريا بي نقاب برده باشد. چه بسا براي اولين و آخرين بار..

dinsdag 18 december 2007

خلسه افسردگي

de troost van melancholie,,,de droevige lichtheid van het bestaan

Josef Zehentbauer
die traurige leichtigkeit de seins

كتابي كه انگاري بيوگرافي من و آناني است كه هميشه «از ما » دوست داشتم بخوانمشان. كامو ما را انسانهاي ابسورد ميخواند. روانكاوان غربي معتقدند كه نياز سخت به تراپي داريم ولي بنا به نظر اين نويسنده روانكاو ما نه تنها نيازي به آن نداريم بلكه خود درمانيم. كساني كه تنها با تكيه دادن ولميدن به درون خودو در خلسه افسردگي خود قادر به ديدن و تماس با دنياي بيرون واطراف خود هستند. ...سكوت ....شاه كليدي است درنزدمان جشن و سرور ما نوع ديگري است مثلا ساعتها نگريستن به تك درختي بي دغدغه اي درسكوت نگريستن به شاخه ها...شاخكهاو مو شاخكها جشن خلسه واري در درونمان بر پا ميشود و طبيعت بوو حال اروتيكي برايمان دارد كه نپرس!!.البته ما را با كساني كه سخت تراما زده هستند نبايد اشتباه گرفت
ديگر عادت كرده ايم به جملات اطرافيان...«حالت خوبه؟...بابا بزن بيرون...چرا اينقدر افسرده اي؟..و..و..» من خود به تجربه شخصي ام چون ميدانم خطي از ما خوانده نتوان شود ..گاه راضي به اين دلسوزي حضرات «نرمال» هستم و خود را به قضاوتشان وا ميدهم
باورش سخته ولي «از ما» را درخيابان به عنوان يك عابرميتوان به راحتي باز شناختش ....وچه آشنا بودند اين موجودات در گذر!...وديده ام نويسنده و محقق و روشنفكراني كه چه قشنگ اين دنيا را بلغور ميتوانند بكنند بدون آنكه چوهره اين نشه گي را ذره اي چشيده باشند...نه جانم تو« از ما » قطعا نيستي ...هر چند كه نظرات عميقي به هستي دارند و ساعتها ميتواني لكچري را بازخواني كنند
الان حال زياده گوئي نيست ..بعدا خصوصيات دقيق « ازما» راخواهم گفت
پ.ن. دوست دارم اين كتاب ترجمه بشه ...اگه كسي زبان هلنديش عاليه ...بياد با هم ترجمه كنيم

vrijdag 14 december 2007

دايره افسردگي

ايامي تهوع آور.....اين روزها سياه چاه مصرف-بلك هول-بيش از پيش عريان ميشه اصطلاح معمول مصرف گرائي كه باري از اختيار وقدرت انتخاب را در خود دارد با حال آدمي دگر نميايد...دمكراسي و امپرياليسم سياه چاهي شده كه راه گريزي از آن نيست.
به پله هاي برقي حامل «آدمها» با كيسه هاي پلاستيكي خريدشان دمي خيره شوو به من بگو كه هوس استفراغ نداري.ميتوان اميد را در خود داشت؟ بشردرتاريخ خود نشون داده كه با همه حماقتها و حروم زادگي اش در مقاطعي كاسه صبرش پر ميشه و به تاريخ خود مهر «كافي» و «بس» است را ميزند...آيا حال وقت اين نرسيده؟
بس است !‌بس است اينهمه «گرسنگي» و «اشباع»1

woensdag 5 december 2007

آن

تجربياتي هست كه شايد تنها يكبار در زندگي مي چشيدش ولي با خاطره آن بارها و بارها ميتواني خود را بارور و درشكوفائي ببيني
خاطره «آن»تجربه همچنان لحظاتي خوشايند را برايم مياورد .. اينكه بسياري تا به آخر عمر خود اين حس بر درونشان نمي نشيند وآنرا تحربه نخواهند كرد اعتماد به نفسي را در من زنده كرده....اينكه در حلقه اي جاي دارم حس تنهائي را مفهوم ديگري بر من بخشيده....يادآوري آن شادي وصف ناپذير و آن آرامش درون كه چون جرقه اي بر من فرود آمد...صبرو بردباري نويني بر شخصيتم نشانده.....به يك كلام بسيار بسيار قدردان از «آن »م

vrijdag 30 november 2007

paradox

آدم جنگلي و بسيار ابتدائي خودم رو ميدونم. از اين جنبه كه بسياري از موازين وكليشه هائي كه در روابط آدمها پذيرفته شده وغيرقابل رد كردن و تغيير به نظر ميايند براي من به شكل بسيار ساده قابل پذيرش نيستند.بدوي هستم به اين معني كه سردر نميارم كه چرا اينهمه ارزش تلقي ميشه در جائي كه مفهوم حقيفي نداره.
گاهي به عمق اين موازين و پرنسيپهاي معمول در بين آدمها(در فرهنگهاي مختلف) ميرم و درپي دريافت هدف اين موازين و وزنه زني آن برميام و در نقطه اي مي بينم بسياري از پرنسيپها پوك پوك هستند و درمقابل مني كه بسياري از برخوردها وارزشهام نشان از بي پرنسيپي ميايد..در نقطه اي بسيار وزنه سنگين تري داره (به لحاظ پاينبدي به ارزشهاي ساده و اصيل انساني) و دقيقا در همين نكته هميشه روابطم با آدمها لنگ ميزنه و به قول معروف اكثرا آبم توي يه جوب با اطرافيان نميره وگاهي درنقطه اي چنان وحشيانه رم ميكنم كه براي دهن كجي به اين همه شكلكها كلماتي به كار ميبرم كه برق از سر طرف بپره
پ.ن.1جوابي صريح به جناب محترمي كه تلفني صحبت كوتاهي داشتم
پ.ن.2سگ برينه به پرنسيپ وروبط حاكم بر ايرانيان

zondag 25 november 2007

سرزمين اعجاب

ازديدنم گوئي كمي معذب گشت..نيم قدمي به عقب رفت .لبخندي با مهربرلبانم نشاندم ... دست دراز كردم وگامي بلند به جلو برداشتم به جبران ! واو چنان دستم را فشرد كه به ياد ندارم هيچگاه به هنگام دست دادن اينگونه دستانم فشرده شود
.
زني بسيار بسيارحذاب و زيبا مي آمد با آرايشي كه نشاني از هنرو سليقه خاص ...نامعمول وگيراي وي بود.تا به حال نديده بودم اينگونه ماهرانه مزه مصنوعي برچشم كسي را وخط چشم !وقتي درتخت مخصوص دراز كشيد چشمم برسينه هايش ثابت ماند به اغراق يقه گشوده اش را بيشتر به پائين كشيد.سينه هائي هميشه برافراشته حتي به هنگام خواب !در تمامي طول بردن موهاي صورتش با حركات وولهائي كه درصندلي ميخورد آشكار بود كه به هربهانه اي بدنبال نمايش بدن گندمي و براقش است . شكمش بسياربسيار زيبا بود با حلقه اي آويزان برناف ! بي آنكه خطي از ماهيچه برشكم آشكار باشد بسيار تخت و بي چربي مي آمد. انگاري از مرمرتيره اي ساخته اندش .نه استخواني معلوم بود نه ماهيجه اي ونه چربي برآمده اي! تخت تخت...براق براق
!
بعد از ساعتي از تخت بلند شد .بسيار دست ودلباز ميامد براي زيبائي خود. كرم بسيار گرانقيمتي را بي ترديدي خريد و پول مضافي را پين كرد.به هنگام پين كردن كمي به جلو خم بود.درست بالاي وسط قاچ كون تاتوئي داشت كه به وضوح قابل ديدن برايم نبود حدس زدم يه توتم سرخپوستي بايد باشد. دامن كش داربلند و چين داري چون دامن هاي سنتي ديار خود(آمريكاي لاتين) برتن داشت. چنان برجستگي هاي زيبائي داشت كه اين دامن كه اكثرا برتن زار ميزند و بي قواره ميايد .... برجستگي هاي او را جذاب تر واسرارآميزتر كرده بود. براحتي ميشد انگشت اشاره را زيركش دامن جاي داد و برقاچ كون لغزاند ...ووووالاااااااا.....دامن ليز ميخورد ميامد پائين ! با آنكه دامن بسيارگشاد بود ( احتمالا به منظورپهنان كردن آلتش) ولي همچنان برجستگي هايش را ميشد به وضوح حدس زد.كوني به براقي شكمش با برجستگي ميزون بدون آنكه باسن را پهن بنماياند.
بعد از پين كردن با آن صداي دورگه و جذابش با انگليسي مسلط با پرحرفي زنانه تندتند شروع كرد از خود گفتن...از گوآتمالا بود.تا اينو گفت...گفتم:ووا...ميستريس لند...دوست داشتم كنايه وآيروني حرفم را بگيرد ولي بي شك نه!‌در اين مواقع دوست دارم فرياد برآورم كه اي بابا!!! مرا درياب!!!( اندامي زنانه چون اسطوره هاي باستاني .. مرموز.... با آلتي مردانه)!وي همچنان بي وقفه ادامه داد.... .بوتيكي در آمستردام داشت. از رستوران ايتاليائي فلان خيابان خوشش ميامد و الان حسابي گشنه بود و ميخواست بره يه پرس حسابي پاستا بخوره...دوست پسرش مديرفلان جا بود...همينطور داشت ميگفت كه رئيس به نشان آنكه وقتش به سرآمده بلند شد و او نيزباحرص زنانه اي شكلاتي را از روي ميز برداشت و باولع بازكردو بر دهان گذاشت . برخلاف ورودش قدمي بلند به سويم برداشت و اينباربسيار زنانه بدون فشردن دستانم دست داد و همزمان با هم گفتيم: نايس تو ميت يو...كه او مجبورشد با مكثي ادامه بده: توو......دردل گفتم بي صبرانه منتظر جلسه بعد هستم كه با خط بيكيني ات مشغول شوم . باشرحي كه قبلا رئيس داده بود ميدانستم آلتي زن پسندي دار
د.
در خصوص او كمي شك دارم ولي ميتونم تصوركنم براي عده اي از اين افراد داشتن آلت مردانه چه عذاب دهنده و شرم آوراست ..چون پري دريائي زيبائي كه در سرزميني خود را ميابد و يا پرنسسي كه قوزي بر پشت را بايد با خود بكشد

dinsdag 20 november 2007

آمستردام..آمستردام

حال و هواي ديگري است....در سرماي بي رگ هلند ...آنجاهمچنان گرماي خاص خودش را حفظ مي كنه
مدتي است براي آموزش كوتاهي مدام به آنجا ميرم....ساعت 7 شب اگه با حال خسته و كوفته در رتردام گير كنم و مجبور به گام زدن در خيابانهايش خصوص در اين فصل باشم به زمين و زمان فحش ميدم ....ولي درآنجا تازه سرحال شده و هوس دارم تا نيمه هاي شب خيابانهاي دراز شيب دار و باريك آن پرسه و در سنگفرشهايش گام زنم و ازپلهاي كانالهايش گذركنم.نور قرمز پشت پنجره هاي كوچك و نه چندان تميزش وصندلي معمولا ساده آن هويت مرموزي به آمستردام بخشيده .گاها در آن وقت صندلي خالي است و اين پشت پنجره را مرموزتر مينماياند.
بسياري ازآداب و رفتارهاي اجتماعي آمستردام خاص همانجاست و در شهرهاي ديگر هلند مثلا رتردام آنرا بسيار بي نزاكتي و ضد اجتماعي و سنگين و غيرقابل پذيرش قلمداد ميشه از طرز لباس پوشيدن گرفته تا رفتارهاي ترافيكي..مثلا دوچرخه اي كه به هيچ چراغي مجهزنيست در تاريكي با سرعت از جلويت ميگذرد بي آنكه هيچ يك از طرفين وقعي بنهند....هيچ قضاوتي در خصوص هنجارهاي اجتماعي درآنجا ديده نميشه...آنارشيست رفتاري درفرم بسيار صلح آميزآن
تك ساختمانهاي غول پيكر ومدرن چون نخاله هائي درميان ساختمانهاي ديگربه زور جاي گرفته اند. ساختمانهاي ريزو باريك و سربه جلو خم كرده اي كه درگذر تاريخ برپا و مقاوم ايستاده اند.
آمستردام در يك كلام براي من چون نويسنده و هنرمندي مي ماند كه علي رغم شهرت و ثروت و هياهو كه ناشي از توانمندي اش است همچنان خلوت نشيني و هويت خياباني (مردمي) خود را حفظ كرده.‌

zondag 18 november 2007

ILLUSION

گاه لحظاتي كه قصد به تمركز به خود دارم و درتلاش گريز از دنياي پا در هواي بيرون ...جرقه هائي از احساسات ولمس تجربيات ناآشنائي بر من مي نشيند...گاها خود را پابرهنه اي مي يابم كه در گام زدن خود سنگلاخ هاو سنگ ريزه هاي داغي را زير پاي خود حس مي كنم....گاه به وضوح صحنه هاي بر ذهنم مي نشينند. ...زني با پوست تيره آفتاب سوخته ....زني به ظاهر عرب با موهاي محعد

گاه به شك مي افتم كه شايد به واقع درست است بنا به اعتقاداتي كه روح انساني اجتناب ناپذير و بي وقفه در تاريخ سرگردان است.

zondag 11 november 2007

درام پرست

برخي آدمها سر به كون هستند.....كارشون بر عكس قوانين و ريتم معمول روابط آدمهاست. بي اختياري مدام در زندگي بدنبال درام مي گردند. از اين حس دردآور لذت ميبرند.از افرادي كه رابطه آرام و بي دردسري با آنها خواهند داشت شديدا گريزانند و ارتباط گيري با اين افراد احساس خلا و وخفه گي ميگيرند.....به شكل غريزي بدنبال افرادي هستند كه فاجعه سازند.
در پروسه ارتباط گيري با افراد قبل از آنكه آنان را بشناسند بسيار با آنها صميمي ميشوند و بعد كه افراد را شناختند بسيار باآنها بيگانه شده و با آنها غريب ميشوند
چه منظر زيبائي است طبيعت در پائيز و دريا در خروش!

zondag 4 november 2007

آزير خطر

وقتي مدتي سكس نداشته باشم...عقده ها و سرخوردگي هام قلپ قلپ ميان رو آب ! مثه سگ ميشم...طنز قضيه اينجاست كه در اين مواقع شانسم به زير ميافته ... چون كسي جرات نزديك شدن بهم رو نداره! از سرعقده به همه از سر تكبرو تحقير زير چشمي از نظر ميگذرانم و سلام ها را يا جواب نميدم يا زيرلبي و بي توجهي....چشم ديدن زنهائي كه از چهرشون معلومه سكس خوبي شب پيش داشتند رو ندارم .مردهائي كه در اين مواقع فكر ميكنند شانسي پيدا ميكنن و فكر خام رو در سر ميپروانند كه براحتي قابل دسترس هستم....بيلاخ!!! ...بيلاخ دوبله
چند روز پيش مثلث دختر زيباروئي رو شاهد بودم ...حسابي حشري شدم ..تا حالا با همجنس خودم نبودم ولي بدن خودم رو ميشناسم...خوابيدن با همحنسم چيزي مثه جلق زدن احتمالا برام هست و اون شناوري و اكس تسي جسم و روح كه با مرد ميتونم دست يابم رو واسم نداره!

zaterdag 27 oktober 2007

خران سوزاكي

دراين سه هفته اخير با توفيق اجباري به سه مورد جمع هاي ايراني رفتم ..جشن مهرگان....برنامه صمد و خرسندي وكنسرت داريوش و منصور

حاصل ونتيجه.... بيشتر بر اين باور شدم كه انتظارات بيجا از خود داشتن فرهنگي مالامال از تضاد و دوروئي راشكل ميده...آخر نه اينكه جامعه ما در تمامي ابعاد در يك مقطع تاريخي از افول قرار داره...چگونه ميتوان دراين ميان انتظار داشت كه مثلا در بعد هنري تولدي داشته باشه و ذهنيت جامعه به دوره شكوفائي پا بگذاره؟

جامعه اي كه مثل خرملا گداي ده صمد آقا از همه طرف دارن مي كننش چيزي جز سوزاك به جامعه خود ميتونه بده؟
به پرويز صياد خيره و هاج و واج خيره شده بودم ...كسي كه در دوره شكوفائي جامعه مان نمادي از رشد تئاتر..سينماوتلويزيون به حساب مي آمد حال نمادي واضح از ايستائي زمان در جامعه به چشمم ميامد. مثلا غرض اين بود كه كمي بخندم...با ديدن جو اونجا
اخلاق سگي ام زد بيرون و در اين مواقع تا پاچه نگيرم آروم نميشم

اونم از اسطوره موزيكمون...داريوش....پشت ميكروفون خصوص با اون حركات دستهايش كه به سينه زني شبيه بود ...آوازاش رو به روضه خوني نزديك ميكرد.اما جمله اي گفت كه شرح «حال» بود: وقتي در گذشته و آينده سير ميكني نميتوني حال كني ...اين «حال» هست كه تورو ميكنه.( البته با اين صراحت نگفت ...طفلي جرات نداشت به طرفداران زن در صف اول دست بده ..چه برسه كه كلمه كردن و گائيدن به زبون بياره)

با ديدن ايراني جوون نيز دريافتم كه سوزاك خودم رو به اين نسل هم منتقل كردم...اميد آنكه براي نسل سوم (شايدم نسل چهارم) ضد ويروسي بياد كه سوزاك من به آنها منتقل نشه!

woensdag 17 oktober 2007

جغجغه ها

اگه مزاح چند دقيقه اي او را شنيدي و تنهائي و فغان و بيگانگي او را از جامعه اش را حس نكردي ...بدون كه تا 30 ساله ديگه همچنان در حال عرعر كردني!

http://nl.youtube.com/watch?v=XshcHjWzwvQ

woensdag 10 oktober 2007

تا به كي و تا به كجا؟

تجارت جهاني تا به جائي رسيده كه حتي آدمكشان حرفه اي نيز علنا به تجارت حرفه خود پرداخته اند .آيا مفهوم گلوباليزاسيون همينه؟

http://www.bbc.co.uk/persian/worldnews/story/2007/10/071008_he-me-blackwater.shtml

zondag 7 oktober 2007

با هم

زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال وپري دارد با وسعت مرگ
برشي دارد اندازه عشق
زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود
....
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد
....
زندگي مجذور آينه است
زندگي كل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين درضربان دل ما
زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست
....
زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است
رخت ها رابكنيم
آب در يك قدمي است
«سهراب»
نيازبه صميمتي و دوستي دارم ...دركنارش رشد كنم و شكوفا شوم ولي دوست ندارم درهم مستهلك گرديم

dinsdag 2 oktober 2007

انزال

چند روز پيش معناي كلمه* كوئتوس را از پسرم جويا شدم و او بدنبالش كلمه *كوئيتوس اينتراپتوس را پيش كشيد. معناي ريشه اي اين كلمه به اين معني است كه كسي سرزده وارد كليسا شود ودر وسط مراسم عبادت نيز ازكليسا خارج شود كه البته معناي تحت الفظي آن اين است كه مرد به هنگام ارگزم آلتش را بيرون بكشد. و نيز فكت تاريخي ديگري را گفت كه نميدانستم واينكه امپراطوران چيني در شب زفاف به هنگام آميزش از آنان نقاشي كشيده ميشد.

عجب تقدسي سكس داشته و حال به چه تنزلي رسيده ...اينهمه فاصله ارزشي.....به گونه اي كه حال براي ما اينهمه بسيار غيرقابل فهم ميايند.
دراين انديشه ام كه نسل پسرم در تدارك يك جهش مخفي و بي سروصدا فكري هستند ولي...چگونه ؟! درجائي كه تجارت و منفعت طلبي تعيين گر تمامي ارزشهاي انساني و اخلاقي ست.

*coitus
*coitus interruptus

zondag 30 september 2007

سوبژه

عجب سري خورد آن قو
فشان قطرات آب بر صورتم
بالهايش گريز شد
لمس كردنش را تمنائي شدم
سبك سرشدم
درولع.....
بو كردنش را ببويم
وديدنش را بنگرم

zondag 23 september 2007

شكوفائي درون

لحظاتي از تجربيات روح و روان هستند كه هيچگاه دردنياي روانشناسي علمي قابل اثبات نيست. قضاوت در مورد تجربيات شخص

به لحاظ روحي و رواني وقابل اعتماد بودن اين تجربيات هيچگاه قطعي نميتواند باشد.


هرچند اينگونه تجربيات ميتواند راهي...كليدي باشد براي توجه ...بيداري روح ديگري ولي با اين حال بايد خود تجربه كرد...تا مزه و حس آن را دريافت.



ازهمان ايام نوجواني عقده خودكشي در من وول ميخورد...ولي اخيرا براي خود طولاني ترين عمر را آرزو دارم. حتي درنهايت ناتواني جسمي....ميخواهم زنده بمانم.
مطلب فوق جوابي به سين جين شدن از طرف برخي دوستان روشنفكرو علم زده ام مي باشد. *

zaterdag 15 september 2007

راز رقم 40

هميشه پائيز فصل محبوبم بوده ولي بخوبي از علتش آگاه نبودم...فقط از منظرسورئاليستي اش لذت ميبردم. ولي امسال فراخوان پائيز را در خود حس ميكنم ....نه به معناي معمول آن كه پائيز را نشاني ونويدي از مردگي ميدانند....بل حسي از پوست انداختن....مي ريزيم تا دگر بار سبزشويم.

حس ميكنم سفري را آغاز كردم كه بي اختياري مرا با ماجراها و رموزي مواجه خواهد كرد.....شكرگذارم و قدردان از اينهمه...قدردان ازاينكه به حلقه خود آگاه شدم ...حلقه اي هستم در زنجيرو كلافي پيجيده و پر رمز و راز.....حس تنهائي كه هميشه به شكل پارادوكس گونه اي مرا به انزوا ميكشاند را در خود حس نميكنم.....علت را آگاه شدن بر حلقه خود ميدانم.

درعين پيجيدگي و چهره مرموزش وصل به اين زنچيرو كلاف چه آسان است....كافي است پرده ها را بگشائيد برروي ترس هاي خود! ترس ها را لايه به لايه ...پرده به پرده ...نقاب به نقاب فراخوانيد....پرده اي از پس پرده.....به يكباره آنگاه كه نقاب از ترس هايتان برميداريد....حسي روان بر تنتان مينشيند....لذتي ....ارگزمي از نوع دگر.......

dinsdag 11 september 2007

نداي روح

به قول سركار ويليام جيمز برخي آدمها يكبار متولد ميشوند و برخي دوبار!

البته من با وجود دسته اول آدمها با فيلسوف موافقم ولي دسته دوم قادرند بعد از تولد دوم به شكل موج وار دگربارو دگر بارمتولد شوند.

zondag 9 september 2007

تابستان 2007

دو سفر داشتم ...هريك تجربه اي به هم مرتبط و نقطه عطفي
!
يكي سفري به درون....تچربه اي كه به قول شاعر...اسرارالهي (درون) كس نميداند ...خموش
بر انرزي آگاه شدم كه تا قبل گمان ميكردم آغاز و پايانش در درون است و بس! ...آمد....درشرايطي كه بسيار خود را ناتوان حس مي كردم..ناتوان از ترس و حس حقارت.
در«آني» از سرناتواني و ناچاري به بي باكي رسيدم و خود را درمقابله با ترس خود ديدم....پرده به پرده ترس ها را به كناري زدم....و.... به آشكار ورود انرزي از بيرون به خود را حس كردم.وقتي ميگم حس نه به معناي لامسي آن! مفهومي وراي آن داشت. ورودش آرامش و شادي برناحيه شكم و مشخصا بر قلبم نشاند..شادي كه وراي مفهوم شادي و آرامش روزمره زندگي است ولي رنگي از آن داشت.
حال بعد از اين تجربه بر اين انديشه كه اين انرزي يك انرزي آگاه چون «خدا» است ( كه سخت به باورم ميايد) يا اينكه يك فعل و انفعال پيچيده در روابط هستي است كه من هم درآن جاي گرفته ام.البته ..چندان مهم نيست...درجائي كه قادري سفري چون اين را داشته باشي..حس اينكه موجود ناتواني چون تو .....اينگونه كه در زندگي روزمره ازت شكل گرفته شده..نيستي! بل موجودي هستي كه در رشته اسرارآميزو پيجيده هستي جاي دارد.....ازآن ندا ميگيري...بسياربر دل خوش ميايد و قدرتي درخود حس ميكني
سفر ديگرم مرا با موجود زيبائي آشنا نمود...موجود سخت و به ظاهر نفوذ ناپذيري كه به راحتي الماس درونش را قادر بديدن بودم...آرامشي در كنارش حس ميكردم...به نوع و رنگ آرامشي كه قبل ذكر كردم...نه كاملا به آن شكل ولي لعابي ازآن ! سكوتش هر چند كه در بسته اي براي او بود...براي من دروازه اي را مي گشود. ازآنكه درخشندگي درونش علي رغم سختي بيرونش بر من آشكار بود ...مرا مدام به خنده هاي شادي آور و سرمستي خاصي ميكشاند....هرجند كه خنده هايم بر او بسيار سنگين وگاه عصبي كننده بود..ولي خنده هايم از سر كيف و نوعي قدرت و آرامش بودو دوست نداشتم خود را كنترل كنم. درشگفتم كه اين سكوت سخت و درون به ظاهر قفل شده اش قدرت جنسي ام را چندين برابر كرده بود.....شايدم اين ازبراي آب وهواي دلنشين آنجا بود.

vrijdag 24 augustus 2007

عشق بازي با خود

من در لحظه ها
او در گذشته متعفن از ماندگي
من در لمس وجود
او در قاب گذاشتن يك تصوير عنكبوتي
من در پي «ما» شدن
او در تلاش به گرداب خود كشاندنم
من در بخشش.... بخشش خنده هايم..دفترگشوده ام... مهربي توقع ام
او در انديشه ناخك زدن دغل گونه بخشش هايم
من در غرق بوسيدنش
او در جستجوي به حبس كشيدن لب هايم...درتخيل غبارگرفته اش
من آمدم با آنچه كه داشتم ..اوبا آنچه كه نداشت
من رفتم وبه بلوغي ديگر رسيدم
او ماند با دلي خالي با حسرت

donderdag 23 augustus 2007

مردان عوضي ..زنان عفريته

ازمشخصات مردان عوضي بسيار سخن گفته ونوشته شده و اما......اما زنان عفريته..بالطبع صفات مشتركي با مردان عوضي دارند مضاف بر هنرهاي زنانه كه بتوانند مردانشان را به خوبي در چنگال گيرند. هنرهائي كه بسيار غريزي است و معمولا لازمه اش به كارگيري هوش و ذكاوت نيست چراكه اين زنان عموما فاقد هوش كافي هستند
از ظاهر شروع كنيم..زنان عفريته در نگاه اول سه مشخصه عموما دارند: مو..پاشنه و ناخن بلند و سيگاري بر لب !چنانچه با ديد هنري به چهره شان دقيق شويم جذابيتي در خطوط چهره شان نيست كه هيچ ! خطوط پنهاني كريهي در چهره دارند باخنده هاي بسيار غيرجذاب!
به لحاظ اخلاقي افرادي بسيار اجتماعي ..مهربان...صبور...ومادراني و همسراني به ظاهر دلسوز و فداكارو كدبانومي نمايند! معمولا با زيركي غريزي خود حمع دوستان خانوادگي و خصوص فاميل شوهرشان را جذب ميكنند -اكثرا با ميهماني دادن و ميهماني رفتن مفرط-
براي كسشان بسيار قدرو منزلت قائلند و فقط در معاملات و آينده نگري از آن استفاده ميكنند نه براي لذت جنسي خود و پارتنرشان!
وبسيار مهارت دارند كه هم زمان با چند نفر رابطه داشته باشند بي آنكه هريك ازمردان بوئي از قضيه ببرد.به نظر صفت مشتركي با
فاحشه ميايد ولي شرف فاحشه بيش ازآن است كه اين لقب برآنان چسباند. لقب كسو را بر آنان بيشتر ميپسندم
در رابطه با فرزندان...فرزندان اين مادران همواره به لحاظ جسمي مريض احوالنند وچون كودكان از حس روانكاوانه خاصي برخوردارند و از طرفي اين مادران در خلوت وتنهائي با فرزندان چهره خود را راحتر مينمايانند..نفرت خفته اي از مادرانشان دارند كه تا آخر عمر آنرا حمل ميكنند. در عين حال كه بسيار مطيع و فرمانبر مادرانشان هستند....اما نقشي كه فرزندان براي اين مادران باگذشت و فداكار دارد..كودكان فقط حربه ووسيله اي هستند براي ارضا كمبودهايشان و پيشبرد اهداف تسلط جويانه خود بر همسرانشان و در به
كارگيري اين حربه در مواقعي بحراني زندگي شان ذره اي بي حس ترحمي ورحمي به احساسات فرزندانشان از آنان سود ميجويند
.
مردانشان را چون نوكري وفادار شكل ميدهند ...ولي از حق نگذريم در دوران پيري اين زنان ميتوانند حافظ خوبي براي اين مردان باشند چراكه ديگر به چشم اين زنان ..مردشان چون سگي باوقا و بي آزاو بي خطري است كه سالها ا ز او سود جسته اند و به اين خاطر خود را موظفت ميدانند كه مرد پيرو از پا افتاده شان را چون حيوان پير و وفادار ترحم كرده و حسابي اصطلاحا ترو خشك كنند
داستان زنان بد دراز است..........

zondag 19 augustus 2007

reconstruction

در فاز جديدي قرار گرفتم......تكه هائي از هم جدا خود را حس ميكنم.....پازلي كه به خوبي ميدانم هر تكه را كجا قرار دهم .حداقل دراين باورم كه جاي هر يك را ميدانم.ولي در حيرانم كه چرا به بازسازي خود دست نميزنم.ترس؟! تنبلي؟! باور به خود نداشتن؟! ديد پوچ انگاري كه هميشه در من بوده؟! كداميك مانع از ساختارسازي و بازسازي من اند؟!
....به بلوغ خاصي رسيده ام ....دراين شكي نيست....بجنب زن

dinsdag 14 augustus 2007

ديدارها

هر جلسه با انرزي زيادي تركش ميكنم. حتي سخن در خصوص الگوي غذائي مان به نوعي دركي فراتر از غذا خوردن داره ! چه باهيچان در خصوص عادتمان به خوردن روزانه تنقلاتي چون بادام و گردو سخن رفتيم

همانطور كه از جلسات پيش حدسياتي زده بودم قصد دارد در بالاي پراكتيك خود سالن ماساز و تمريناتي براي زنان باردار بگذارد. از من خواست كه در زمينه پديكور و ماساز با او همكاري كنم. قبل از آنكه از پيشنهاد كار خوشحال باشم چون هميشه نكته اي را در من به وضوح نمايان كرد كه مرا بسياربه وجد آورد. با رد و بدل سخناني در اين خصوص در يافتم كه چرا از وراجي آدمها بيزار و گريزانم. چراكه در اين وراجي ها نوعي ناآرامي و اضطراب فرد خوابيده كه سريع به من منتقل ميشه...بدين خاطر ازسكوت بيش از وراجي در كنار افراد خشنودم.

اين عزيز بهم گفت مرا به عنوان مسازور مناسب ميداند چراكه ميتوانم در فضاي ماساز فرد را در محيط آرامش بكشانم چرا كه همانطور كه اضطرابها سريع به من منتقل ميشه قادرم آرامش خود را نيز به او منتقل كنم ومتقابلا به هنگام ماساز چون فرد به آرامش
بدني ميرسد ميتواند اين آرامش را به من منتقل كند و اين انتقال انرزي متقابل براي مشتري بسيار دلجسب ميتواند باشد
به هنگام خدافظي دوست داشتم بوسه اي حداقل به گونه هايش بزنم ولي زنها حس قوي در درك اين فضاها دارند و حتي متوجه شدم در تعارفاتي كه زنان در خصوص ظاهر هم ميكنند هم به شكل خاصي در ارتباط با من پرهيز داره...البته در اين ظن هستم كه گمان ميكند من گرايشات خاصي دارم .

zondag 12 augustus 2007

قدرت خداحافطي

بعد از يك سكس و يه دوش حسابي.....يه قهوه دلچسب در گرماي ملس صبح بالكن...رفتم درگوشه مبل خزيدم......مدتي بود كه ميدانستم
وقتش رسيده ولي با توجيهاتي سر خودم را شيره مي ماليدم.
در ماشين لحظه ها را با نفس هاي عميق ميشمردم. منتظر بودم به جلوي خانه برسم و ازش به كوتاهي خداحافظي كنم. از اضطراب و انتظار دردي در شكم حس ميكردم وحالت تهوعي بهم دست داده بود و اونم با سئوال پيچ كردنش وادارم كرد كه در همون نيمه راه بگم قصد خداحافظي دارم.
طفلي!! ...فكر ميكرد يه نوع حيله زنانه است و نميخواست جدي بگيره...البته اين برخوردش كارم رو راحتر ميكرد.حال و حوصله حرف زدن نداشتم. وقتي زمان خداحافطي فراميرسه ..ديگه نيازي به حرف زدن نيست ..حتي دليل و توجيه آوردن به هنگام خداحافطي به نوعي به اين معني است كه خواهان خداحافطي نيستي!علاوه بر اين وقتي به توجيه خداحافظي ميپردازي بايد اشتباهات طرف مقابل رو به رخش بكشي كه به هنگام خداحافظي چنانچه از طرف تو باشد بسيار دلسنگي و بيرحمانه ميايد. بگذار به حساب بي وفائي من اين خداحافظي گذاشته شود تا به حساب ناشايستگي او در روابطمان !
به هر روي ميدانستم هرچند برايم درد آور ميامد بايد به اين رابطه سطحي خاتمه ميدادم . دردهاي اينگونه در قياس با اون درد كهنه و عميقي كه هميشه همراه آدمي است يه نوع درد همراه با شوخي و طنزمياد.ميدوني كه دردي است گذرا و بعد از مدتي تنها تجربه و خاطره ا ي به حساب ميادو بس!

donderdag 9 augustus 2007

لاسيدن با بوكوفسكي

خوب...از بوكوفسكي خوشم ميايد ...بيشتر به خاطر يك حس خود شيفتگي تا هنر نويسندگي اش ....البته اونم حرف نداره.خودشيفتگي به خاطر آنكه عقده ها و تصادمات روحي رواني اش خيلي آشناست و به من ميخوره. آنچه كه اين هنرمند رو به لحاظي برجسته كرده به نظرم به اين علت هست كه هر جمله و كلامي كه ازش تراوش كرده ...واقعا تراوش كرده .به اين معني كه كلامش مدام در تخاصم با خودش هست وروبرو شدن با كمبودهاي روحي رواني اش:

Alone With Everybody

the flesh covers the bone and they put a mind in there and sometimes a soul, and the women break vases against the walls and the men drink too much and nobody finds the one but keep looking crawling in and out of beds. flesh covers the bone and the flesh searches for more than flesh. there's no chance at all: we are all trapped by a singular fate.

بوكو جونم...... همين گوشت هاي تپانده شده از روح چه بافخر از اين عشق هاي تنباني اش دم ميزنند


Cause And Effect

the best often die by their own handjust to get away,and those left behindcan never quite understandwhy anybodywould ever want toget awayfromthem

آه....بو...كوووو......

Cows In Art Class

good weatheris likegood women-it doesn't always happenand when it doesit doesn'talways last.man ismore stable:if he's badthere's more chancehe'll stay that way,or if he's good he might hang on,but a woman is changed bychildren age diet conversation sex the moonthe absence or presence of sun or good times.a woman must be nursed into subsistenceby lovewhere a man can become stronger by being hated.

عزيزم بوكو... چه انتظاري است ازمن....درجائي كه حتي به ارگزم رسيدنم هم خود شك دارم....نه به عشق من ...نه به وفايم...نه به خيانتم...به هيچ باور مكن

Curtain

the final curtain on one of the longest runningmusicals ever, some people claim to haveseen it over one hundred times.I saw it on the tv news, that final curtain:flowers, cheers, tears, a thunderousaccolade.I have not seen this particular musicalbut I know if I had that I wouldn't havebeen able to bear it, it would havesickened me.trust me on this, the world and itspeoples and its artful entertainment hasdone very little for me, only to me.still, let them enjoy one another, it willkeep them from my doorand for this, my own thunderousaccolade.

" نفرتي ازآدمها ندارم ولي دوست هم ندارم حضورشان را در دوروبرم مدام حس كنم" چنانسكي

The Shower

we like to shower afterwards

اوه چا...چا..رلي.....ابازم ميخوام! !!!


The Worst And The Best

in the hospitals and jailsit's the worstin madhousesit's the worstin penthouses it's the worstin skid row flophousesit's the worstat poetry readingsat rock concertsat benefits for the disabledit's the worstat funeralsat weddingsit's the worstat paradesat skating rinksat sexual orgiesit's the worstat midnightat 3 a.m.at 5:45 p.m.it's the worst

عزيزم..آره...وقتي حسي به ميون مياد كه شكي است از رضايت ...ميگردي و ميگردي به دنبال درك اين حس ...اما چه عبث...معنائي نيست و دركي نيز از آن.....چه طنزي پارادوكس گونه اي است مرگ ...تنها اين است كه معناي قاطع و بي برو برگردي در خود دارد


Bluebird

there's a bluebird in my heart thatwants to get outbut I'm too tough for him,I say, stay in there, I'm not goingto let anybody seeyou.

پرنده ابي من....كاش فريادي داشت شنيدني....

woensdag 8 augustus 2007

باد هوا

خوب....چهار سال چرت و پرت نويسي ام فنا شد.....ياد دوران جواني ميافتم كه با حماقت تمام 5 جلد دفترچه خاطراتم رو صرفا براي به دست آوردن دل معشوق در آتش سوزاندم....ولي اينبار به خاطر كون گشادي....كاش اقلا در سي دي ميذاشتمش به نصيحت يك پير دنيا ديده اي!!