zondag 30 september 2007

سوبژه

عجب سري خورد آن قو
فشان قطرات آب بر صورتم
بالهايش گريز شد
لمس كردنش را تمنائي شدم
سبك سرشدم
درولع.....
بو كردنش را ببويم
وديدنش را بنگرم

zondag 23 september 2007

شكوفائي درون

لحظاتي از تجربيات روح و روان هستند كه هيچگاه دردنياي روانشناسي علمي قابل اثبات نيست. قضاوت در مورد تجربيات شخص

به لحاظ روحي و رواني وقابل اعتماد بودن اين تجربيات هيچگاه قطعي نميتواند باشد.


هرچند اينگونه تجربيات ميتواند راهي...كليدي باشد براي توجه ...بيداري روح ديگري ولي با اين حال بايد خود تجربه كرد...تا مزه و حس آن را دريافت.



ازهمان ايام نوجواني عقده خودكشي در من وول ميخورد...ولي اخيرا براي خود طولاني ترين عمر را آرزو دارم. حتي درنهايت ناتواني جسمي....ميخواهم زنده بمانم.
مطلب فوق جوابي به سين جين شدن از طرف برخي دوستان روشنفكرو علم زده ام مي باشد. *

zaterdag 15 september 2007

راز رقم 40

هميشه پائيز فصل محبوبم بوده ولي بخوبي از علتش آگاه نبودم...فقط از منظرسورئاليستي اش لذت ميبردم. ولي امسال فراخوان پائيز را در خود حس ميكنم ....نه به معناي معمول آن كه پائيز را نشاني ونويدي از مردگي ميدانند....بل حسي از پوست انداختن....مي ريزيم تا دگر بار سبزشويم.

حس ميكنم سفري را آغاز كردم كه بي اختياري مرا با ماجراها و رموزي مواجه خواهد كرد.....شكرگذارم و قدردان از اينهمه...قدردان ازاينكه به حلقه خود آگاه شدم ...حلقه اي هستم در زنجيرو كلافي پيجيده و پر رمز و راز.....حس تنهائي كه هميشه به شكل پارادوكس گونه اي مرا به انزوا ميكشاند را در خود حس نميكنم.....علت را آگاه شدن بر حلقه خود ميدانم.

درعين پيجيدگي و چهره مرموزش وصل به اين زنچيرو كلاف چه آسان است....كافي است پرده ها را بگشائيد برروي ترس هاي خود! ترس ها را لايه به لايه ...پرده به پرده ...نقاب به نقاب فراخوانيد....پرده اي از پس پرده.....به يكباره آنگاه كه نقاب از ترس هايتان برميداريد....حسي روان بر تنتان مينشيند....لذتي ....ارگزمي از نوع دگر.......

dinsdag 11 september 2007

نداي روح

به قول سركار ويليام جيمز برخي آدمها يكبار متولد ميشوند و برخي دوبار!

البته من با وجود دسته اول آدمها با فيلسوف موافقم ولي دسته دوم قادرند بعد از تولد دوم به شكل موج وار دگربارو دگر بارمتولد شوند.

zondag 9 september 2007

تابستان 2007

دو سفر داشتم ...هريك تجربه اي به هم مرتبط و نقطه عطفي
!
يكي سفري به درون....تچربه اي كه به قول شاعر...اسرارالهي (درون) كس نميداند ...خموش
بر انرزي آگاه شدم كه تا قبل گمان ميكردم آغاز و پايانش در درون است و بس! ...آمد....درشرايطي كه بسيار خود را ناتوان حس مي كردم..ناتوان از ترس و حس حقارت.
در«آني» از سرناتواني و ناچاري به بي باكي رسيدم و خود را درمقابله با ترس خود ديدم....پرده به پرده ترس ها را به كناري زدم....و.... به آشكار ورود انرزي از بيرون به خود را حس كردم.وقتي ميگم حس نه به معناي لامسي آن! مفهومي وراي آن داشت. ورودش آرامش و شادي برناحيه شكم و مشخصا بر قلبم نشاند..شادي كه وراي مفهوم شادي و آرامش روزمره زندگي است ولي رنگي از آن داشت.
حال بعد از اين تجربه بر اين انديشه كه اين انرزي يك انرزي آگاه چون «خدا» است ( كه سخت به باورم ميايد) يا اينكه يك فعل و انفعال پيچيده در روابط هستي است كه من هم درآن جاي گرفته ام.البته ..چندان مهم نيست...درجائي كه قادري سفري چون اين را داشته باشي..حس اينكه موجود ناتواني چون تو .....اينگونه كه در زندگي روزمره ازت شكل گرفته شده..نيستي! بل موجودي هستي كه در رشته اسرارآميزو پيجيده هستي جاي دارد.....ازآن ندا ميگيري...بسياربر دل خوش ميايد و قدرتي درخود حس ميكني
سفر ديگرم مرا با موجود زيبائي آشنا نمود...موجود سخت و به ظاهر نفوذ ناپذيري كه به راحتي الماس درونش را قادر بديدن بودم...آرامشي در كنارش حس ميكردم...به نوع و رنگ آرامشي كه قبل ذكر كردم...نه كاملا به آن شكل ولي لعابي ازآن ! سكوتش هر چند كه در بسته اي براي او بود...براي من دروازه اي را مي گشود. ازآنكه درخشندگي درونش علي رغم سختي بيرونش بر من آشكار بود ...مرا مدام به خنده هاي شادي آور و سرمستي خاصي ميكشاند....هرجند كه خنده هايم بر او بسيار سنگين وگاه عصبي كننده بود..ولي خنده هايم از سر كيف و نوعي قدرت و آرامش بودو دوست نداشتم خود را كنترل كنم. درشگفتم كه اين سكوت سخت و درون به ظاهر قفل شده اش قدرت جنسي ام را چندين برابر كرده بود.....شايدم اين ازبراي آب وهواي دلنشين آنجا بود.