بعد از يك سكس و يه دوش حسابي.....يه قهوه دلچسب در گرماي ملس صبح بالكن...رفتم درگوشه مبل خزيدم......مدتي بود كه ميدانستم
وقتش رسيده ولي با توجيهاتي سر خودم را شيره مي ماليدم.
در ماشين لحظه ها را با نفس هاي عميق ميشمردم. منتظر بودم به جلوي خانه برسم و ازش به كوتاهي خداحافظي كنم. از اضطراب و انتظار دردي در شكم حس ميكردم وحالت تهوعي بهم دست داده بود و اونم با سئوال پيچ كردنش وادارم كرد كه در همون نيمه راه بگم قصد خداحافظي دارم.
طفلي!! ...فكر ميكرد يه نوع حيله زنانه است و نميخواست جدي بگيره...البته اين برخوردش كارم رو راحتر ميكرد.حال و حوصله حرف زدن نداشتم. وقتي زمان خداحافطي فراميرسه ..ديگه نيازي به حرف زدن نيست ..حتي دليل و توجيه آوردن به هنگام خداحافطي به نوعي به اين معني است كه خواهان خداحافطي نيستي!علاوه بر اين وقتي به توجيه خداحافظي ميپردازي بايد اشتباهات طرف مقابل رو به رخش بكشي كه به هنگام خداحافظي چنانچه از طرف تو باشد بسيار دلسنگي و بيرحمانه ميايد. بگذار به حساب بي وفائي من اين خداحافظي گذاشته شود تا به حساب ناشايستگي او در روابطمان !
به هر روي ميدانستم هرچند برايم درد آور ميامد بايد به اين رابطه سطحي خاتمه ميدادم . دردهاي اينگونه در قياس با اون درد كهنه و عميقي كه هميشه همراه آدمي است يه نوع درد همراه با شوخي و طنزمياد.ميدوني كه دردي است گذرا و بعد از مدتي تنها تجربه و خاطره ا ي به حساب ميادو بس!
Geen opmerkingen:
Een reactie posten