zaterdag 23 mei 2009

ستايش

در لابلاي جمعيتي ؛‌نيم تنه اي از او بر جشمانم عيان شد. گردنم را ميزان با آشكار شدن تماتم اش؛كردم. حسي ...حسي آشنا! انسي به او در خود حس كردم ...انسي كه سينه ي عزيزه؛‌مادر بزرگم را در من زنده ميكرد. گرما عصرهاي تابستان تهران..وا نهادن سرم بر سينه هاي بزرگش كه چون گهواره اي مرا بي درنگ به چرت وا ميداشت..چرتي از روي حس امنيت
حس تحسين ام از برافراشتگي اش همراه با دميدن نفسي عميق از روي سپاس شد و در لحظه اي بعد اضطرابي...حس آنكه در آينده اي كه در تاريخ او ومن جرقه اي هم محسوب نمي شود ؛ ناجوانمردانه از ميان برخواهند كندنش