zondag 9 september 2007

تابستان 2007

دو سفر داشتم ...هريك تجربه اي به هم مرتبط و نقطه عطفي
!
يكي سفري به درون....تچربه اي كه به قول شاعر...اسرارالهي (درون) كس نميداند ...خموش
بر انرزي آگاه شدم كه تا قبل گمان ميكردم آغاز و پايانش در درون است و بس! ...آمد....درشرايطي كه بسيار خود را ناتوان حس مي كردم..ناتوان از ترس و حس حقارت.
در«آني» از سرناتواني و ناچاري به بي باكي رسيدم و خود را درمقابله با ترس خود ديدم....پرده به پرده ترس ها را به كناري زدم....و.... به آشكار ورود انرزي از بيرون به خود را حس كردم.وقتي ميگم حس نه به معناي لامسي آن! مفهومي وراي آن داشت. ورودش آرامش و شادي برناحيه شكم و مشخصا بر قلبم نشاند..شادي كه وراي مفهوم شادي و آرامش روزمره زندگي است ولي رنگي از آن داشت.
حال بعد از اين تجربه بر اين انديشه كه اين انرزي يك انرزي آگاه چون «خدا» است ( كه سخت به باورم ميايد) يا اينكه يك فعل و انفعال پيچيده در روابط هستي است كه من هم درآن جاي گرفته ام.البته ..چندان مهم نيست...درجائي كه قادري سفري چون اين را داشته باشي..حس اينكه موجود ناتواني چون تو .....اينگونه كه در زندگي روزمره ازت شكل گرفته شده..نيستي! بل موجودي هستي كه در رشته اسرارآميزو پيجيده هستي جاي دارد.....ازآن ندا ميگيري...بسياربر دل خوش ميايد و قدرتي درخود حس ميكني
سفر ديگرم مرا با موجود زيبائي آشنا نمود...موجود سخت و به ظاهر نفوذ ناپذيري كه به راحتي الماس درونش را قادر بديدن بودم...آرامشي در كنارش حس ميكردم...به نوع و رنگ آرامشي كه قبل ذكر كردم...نه كاملا به آن شكل ولي لعابي ازآن ! سكوتش هر چند كه در بسته اي براي او بود...براي من دروازه اي را مي گشود. ازآنكه درخشندگي درونش علي رغم سختي بيرونش بر من آشكار بود ...مرا مدام به خنده هاي شادي آور و سرمستي خاصي ميكشاند....هرجند كه خنده هايم بر او بسيار سنگين وگاه عصبي كننده بود..ولي خنده هايم از سر كيف و نوعي قدرت و آرامش بودو دوست نداشتم خود را كنترل كنم. درشگفتم كه اين سكوت سخت و درون به ظاهر قفل شده اش قدرت جنسي ام را چندين برابر كرده بود.....شايدم اين ازبراي آب وهواي دلنشين آنجا بود.

Geen opmerkingen: