vrijdag 29 augustus 2008

هجوم افسردگي

يكي از طولاني ترين دوره هاي افسردگي ام را در گذرم. مي گويند كه درنيمه اول عمر ؛ آدمي به دنبال تجربه كردن و شناخت دنياي اطراف خود و در حال رشد دادن عقده ها و سايه درون خود است ولي در نيمه دوم عمر به خود سرك مي كشي ! دنياي درون بسيار شگفت انگيزتر از دنياي ريتميك با قوانين كليشه اي دنياي بيرون مي شود. دركشف سايه ها و دنياي درون خود به گستردگي وبي پايان بودنش پي ميبري
جالبي آن اين است كه چنانچه به اين دنياي ترس و عقده ها همچنان سرپوش گذاري و منكر شوي به همان اندازه حوضه رشد آنانرا افزون كرده اي ولي اگر بتواني آنها را با ضمير خود آگاه خود هماهنگ كني ؛قادري به كنترل و محدود نمودن آن برآئي
البته به قولي در كاويدن خود ؛ نبايد به اين دل بست كه قدمي به " كامل شدن" برداشته اي چرا كه هيچگاه انساني نخواهي شد كه حس شرم ؛ حرص؛ حسادت؛ خشم وخود كم بيني و نزاد پرستي و....را به نابودي در خود بكشاني. هيچ انساني مدعي نميتواند باشد كه حس حقارت و شرم و اميال هيستريك او بر رفتارش و برخوردش با ديگران بي تاثير است و منعكس نمي شود.
البته و البته ميتواني لجظاتي را خلق كني كه خود را خارج از زمان ومعاني مادي احساس بيابي. من فقط يك بار اين تجربه را داشته ام در تابستان پارسال بيشتر به شكل تصادفي به اين دنيا لحظاتي پا گذاشتم . مي گويم تصادفي چون ديگر نتوانستم اين آتمسفر را دگر بار براي خود خلق كنم. در آن لحظه هست كه به يك سبكبالي و شادي غيرتوصيفي ميرسي يا بهتر بگويم بر تواين حس فرود ميايد. با آنكه سيرفرود آمدن اين سبكبالي را به ياد مياورم. در خود تكيده بودم و از زور خستگي و بيزاري از خود و احساسات و ترسهايم؛ همه رابه ريخته از خود ديدم ولي به روشني نميدانم چگونه اين روند شكل گرفت.. در آن لحظه بود كه حس تچربه نشده اي بر من فرود آمد..

woensdag 27 augustus 2008

من و فرزندم از يك پدر

غرق در يافته ها يا بهتر بگويم ياد گرفته هاي فلسفي اش بود.و با هيجان و بي وقفه سخن ميگفت. شايد از اينرو بود كه گارسون در تلاش براي تلاقي مدام نگاهم با خود بود. چراكه تنها صدائي كه در مقابل مصاحبم كه با زبان ناشناخته اي بلند و با هيجان سخن ميگفت، از من بيرون مي آمد، اين بود:" اوهوم...آهان....جدي ؟!...جالب
هم محله اي دوران نوجواني ام بود و عشق بزرگ زندگيم (علي زردشت) را دورا دور مي شناخت. گوش دادن به حرفهايش بر خلاف عادت معمولم اكثرا كسل كننده نبود برايم. خصوص بازگوئي ازگذشته به گوني بازگشت به خاطرات خودم بود
علاوه بر نگاه دزدانه اي كه به اطراف داشتم؛ به هنگام حرف زدنش بر چشمانش خيره بودم همراه با نفوذ اين سئوال كه بر من واو چه گذشت !!! و چه مي گذرد! در دوره اي از روح جامعه مان پا به بلوغ گذاشتيم كه ناگهان و بي خبري خود را باردار يافتيم. نوجواني كه شاهد رشد جانوري در شكم خود بود ؛ بي آنكه حتي بداند كي و دركجا به او تجاوز نمودهاند. وحال در يافته ايم كه اين موجود ناقص الخلقه كه همواره عشق و نفرتي بر او داشته ايم فرزند پدرمان است . پدري درمانده اي كه علي رغم تعلقات قرون وسطائي اش در فضاي كاذب مدرني خود را يافته بود. و وادار شده بود سركوبگر اميال قرون وسطائي خود شود....و ما نوجواناني كه عشق و نفرت را مي بايست بر كودك هيولا گونه خود همزمان بر خود حمل كنيم
به هر روي آنچه بر نسل من گذشت پيچيده تر از اين تشبيهات است ولي حسي مشترك همه ما را به هم پيوندي انكارناپذير داده . عقده ها و اختلالات رواني مشتركمان

vrijdag 22 augustus 2008

هادي ساعي؛ زنده باشي مرد

http://www.youtube.com/watch?v=dK7TrRtCIgk

هادي ساعي اين ورزشكار كسي هست كه مدال طلاي قبلي اش را به مزايده گذاشت براي كمك به زلزله زدگان بم! بقيه اش را خود خواني و من

donderdag 7 augustus 2008

پرنده با پرنده ؛ بادبادك با بادبادك

مواد لازم براي ايجاد يك رابطه سالم ميان زن و مرد

شناختن و صلح كردن با شيطان درون يا به قول يونگ " سايه " خود. وقتي سعي كني سايه خود را بشناسي ؛ به عبارتي عقده ها و ضمير گاها پليد نا خودآگاهت ، بدين گونه خواهي توانست در قضاوت بر اعمال ديگري شفاف تر عمل كني . درعين حال كه قادري حس شرم و گناه درونت را از خود تا جائي دور كني. خواهي توانست در اين راستا عميق تر وراحتر با جفتت از در گفتگو و صحبت برآئي و از جهتي همانطور كه يونگ معتقد است اين سايه درون هست كه خلاقيت را مي آفريند پس با شناخت اين سايه ميتوان فانتزيهايت را با او فعالانه و بي پروا جامعه عمل بپوشاني.

بالانس و توازن .به همان اندازه عشق نشان بده كه او به تو مي نماياند. همانقدر انرزي بگذار برايش كه او برتو مي گذارد

در حال با او باش.فردا را تضميني نيست بر هيچ اموري حتي رابطه ات با او. دورنما و آينده رابطه را در حد فانتزي براي خود نگه دار

يوگا با او. بيشتر مواقع آدمي براي يافتن آرامش و تنظيم افكار خود بايد تنها باشه ولي چنانچه جفت مناسبي يافته اي ؛ گاها 10 دقيقه با او مشتركا حركات يوگا انجام بده ؛ بدين گونه آرامش و هارموني خاصي به روابط خود خواهيد داد. به نظر من جدا از سكس ؛ بهترين و لذت بخش ترين فعاليت روحي - جسمي مشترك يوگا هست. يعني مقام نخست سكس بعد يوگا

البته روابط بر دو بنيان شكل ميگيره .روابطي هست كه بنيانش بر اين است كه با او هستم پس به او علاقمندم وديگري بر اين بنيان كه علاقه به او دارم پس با او هستم .شايد بر اساس استدلالي ملا حسني فرق چنداني با هم نداشته باشند ( ازاين نظر يا از او نظر)‌ولي تفاوتش از پرواز در آوردن بادبادك هست تا پرواز پرنده.البته من ايرادي نمي بينم كه برخي به بادبادك قانع هستند . چرا كه نه؟! اگه راضي هستي.

woensdag 6 augustus 2008

Father nature

امروز يكي از دوستان قديمي ونزديك پسرم بعد از سالها كلنجار با سرطان استخوان ، فوت كرد. لنگه خودم گوه بارش آوردم . اگر حسي عميق بر او بنشيند ، ميدانم اصلا مايل نيست با كسي در ميان بگدارد ؛ حداقل در همان لحظه! از اينرو قصد بر پنهان خبر داشت ولي لحظاتي بعدخبرفوت از تلفن ؛ دوست ديگرش با چشمان خوني جلوي خانه سبزشد و بر عكس پسرم آشكار بود با درماندگي با حرفهايش نشان داد كه سخت نياز به آن داره كه در آغوشش بگيرم. فشردمش و بوسه اي بر پيشاني اش زدم
اين اولين تجربه اش در رويائي نزديك با مرگ است و شك ندادرم تا به آخر عمر چگونگي برخوردش با اين حادثه بر ديدش به مرگ تاثير خواهد گذاشت.

maandag 4 augustus 2008

پارادوكس عمر

در دوران جواني با كوله باري خالي از تجربه در ارتباط گيري با آدمها جرات عمل فراواني داري ..بي وسواسي هر كسي ميتواند بر خاطراتت نقشي زند و بر دلت زخمي! ولي دوراني ميرسه كه با انباني از تجربه؛ علي رغم آنكه در توانت هست كه با آدمها به گونه اي تنظيم رابطه كني كه زخمي بر تو ننشيند و چه بسا توان آن هست به هر شكل و فرمي اين ارتباطات را مسلط باشي ولي شايد به خاطر همان تجربيات؛ ديگر رغبتي در خود نمي بيني كه با هرفردي حتي سلام عليكي كني! حالش ديگه نيست....خصوص آدمهاي " كپي شده " را تجربه كرده اي و بسيار با وسواس اجازه كسي ميابد كه خود را حك زند برخاطراتت...اين وسواس تا به آنجا درمن پيش رفته كه حتي بوي آدمها نيز ميتواند در ارتباط با آنها نقش بازي كند

zondag 3 augustus 2008

دلم به حال معاني مي سوزد

مرز اميد با رويا و آرزو....ترس با عقده.....سرخوردگي با خشم.....عشق با خودشيفتگي.....نااميدي با افسردگي.....تنهائي با درحصرجمع بودن.....عطش به هستي با پرسه زدن در نيستي.....بودن در "حال" و در زمان ديگري ولگردي كردن..................چگونه ميتوانم به كلمات اعتماد كنم؟

دلتنگي براي حال

اوج گرفتن پرنده را سربلند كردم و به هيچگاه هستي سفري