donderdag 21 februari 2008

آه و نفرين بر جاذبه زمين

بدآ به حال كساني كه براي خود پير هستند



maandag 11 februari 2008

بطري توهم

براي اولين بار است كه اين حس بر من مي نشيند. نمي دانم اين همان حسي است كه عشق مي خوانندش؟!! حسي آزار دهنده روح كه مغز را چون خوره اي به تسخير مي گيرد.نشانه هاي اين حس يا بيماري ؛ آشفتگي؛ پائين آمدن تمركزحواس؛ فرورفتن در روياهاي تكراري در طول روز؛سر در آوردن خاطره ها چون تلمبه چاه بي پايان اشكها ؛ بي اشتهائي و پائين آمدن فشارخون و درنهايت گريزاندن و گريختن از آدمها.....تا آنجا ميدان به اين حس مي دهي كه تورا درلبه پرتگاهي كشانده وآنجاست كه خطر اين حس ويرانگر به چشم مي بيني ودر مي يابي كه بايد آنرا دفن كني.
بدين منظور تصميم گرفتم اين حس را درانباري جاي دهم وبه اين نشان شرابي را در انباري خانه گذاشتم تا براي خودش خاك بخورد.
جالب اينجاست كه اين «عشق» همراه با آن عشق بود. عشقي كه نشانه هايش كاملا نقطه مقابل اين بود و آن را نيز براي اولين تجربه ميكردم. آن عشق حسي از رهانيده شدن از نيازها و ترس ها برايم داشت و اين عشق در من نياز به عشق ورزي و خواستن را شعله مي كشاند.
باآن عشق خود را درزنجيره هستي وصل شده مي ديدم و با اين عشق خود را در زنجير زندگي و خواسته ها مي بينم.
به هر دو حس شديدا نيازمندم ولي ميدانم كه به هيچيك نخواهم رسيد.اين هم يكي از پارادوكس هاي پوزخند زن هستي ماست.

dinsdag 5 februari 2008

نگون بختان

كساني هستند كه مدام در پرس وجو وزيرسئوال بردن احساسات خودند و اينگونه با بناي ديواري از شك مانع ازلذت بردن از احساساتي كه بر آنها مي نشيند مي شوند.
به ياد مياورم اولين باري كه پسرم را ديدم حس ترسي قبل از آنكه بگذارد لذت نگاه كنجكاو اين موجود بر دلم نشيند ؛مرا به شك احساسات بي شروط مادري كشاند...اين حس همچنان بر من سنگيني مي كند .ترس اينكه سرنوشت او را به گونه اي خداگونه من رقم زدم .ترس از اينكه قبل ازآنكه به او عشقي داشته باشم؛ حس مسئوليت و تعهد است كه مرا وا ميدارد كه بر او عشق ورزم ؛ ترس از اينكه با آمال هايم بايد وداع كنم و چه خودخواهانه در اين ايام سرخوردگي هايم را به گردن او ميانداختم.؛ بي خبر ازآنكه موجودي دركنارم دارم كه وجودش بردباري ؛مزيدن عشق؛ فخر و تجربيات پرباري برايم به ارمغان دارد.
وحال بيش از 18 سالي است در روابطمان تمامي حس هاي انساني را چشيده ايم. مدتي بود كه نفرتش نسبت به خود را در چشمانش به وضوح ميديم. هرآنچه براو گذشته بود ..نبود پدر...حس شك در عشقم به او .....وهمه آن دردهائي كه لازمه گذاراز نوجواني است را ؛ ناتواني هايش ..گمگشتي هايش...دردهايش...ترسهايش....خواستني هاي دست نيافتني اش را گاه بيرحمانه و گاه به حق بر گردن من ميدانست...ومن نيز از سوئي گاه از سر حس مسئوليت و گاه از سرلجاجت و خودخواهي در پي كنترل او بودم
و الان به اينجا رسيده ايم. به وضوح هر دو دريافته ايم روابطمان درفاز ديگري جاي گرفته...من آموخته ام كه بند ها را رها كنم و او با دريافت اين...درپي آن است كه با شناخت من ...با دريافت دنياي فكري و خلوت هاي درون من پيوندي را با من شكل دهد.چند روز پيش در ايام فستيوال فيلم به تماشاي فيلم پرسپوليس رفتيم....صحنه اي از فيلم بود كه به شكلي مرا به يادش آورد و چنان دستانم را بر دستانش در سينما فشرد كه تا به حال اين ابراز مهر او به خود را سراغ نداشتم.
و حال در تاسف اينكه چرا خود را به ترسهايم وا دادم و اينهمه لذت عشق مادري را با سئوال پيچ كردن خود برخود حرام داشتم
به اينگونه حتي ازعشق ورزيدن به ديگران و مردان زندگي ام خود را محروم كردم.با اين سئوال كه آيا واقعا اين حس عشق است يا حس نياز به عشق !! آيا اين حس مهرورزي است يا صرفا ترس از تنهائي