maandag 22 september 2008

طعنه اي به يك دوست

خلاصه اي از شرح حالم را ميدونه. اينكه بهترين و آرامش بخش ترين دوره از جواني ام را با دوستي گذراندم كه بسيار مذهبي بود ؛ و بزرگترين عشقم كسي بود كه او هم مذهبي بود وآنهم به چشم ديگران مذهبي به شكل ماليخوليائي اش! با اين پيش اطلاعات با سئوالي از او به خود مواجه شدم : " چگونه است كه خودت مذهبي نشدي ؟ آيا به دليل اميال و هوسهايت به مذهب روي نياوردي؟چون هميشه وقتي كه پرسشي را بسيار مسخره بيابم ( موقعي كه فردي مرا بسيار احمق بيابد يا من او را و يا خود؛ خود را احمق بيابم)بدون هيچ انرزي هدر دادني گفتم: نمي دونم ...شايد
اين سئوال از جانب او را درواقع توقع نداشتم وبا تاسف يافتم كه دانش و آگاهي اش با دستگاه فكريش توازني ندارد.سئوال او همان پرسش دوست عزيز مذهبي ام را به يادم آورد. وي نيز گمان ميكرد به خاطر تعهداتي كه مذهب به گردنم ميگذارد؛ از روي آوردن به مذهب سرباز ميزنم .دوستي كه 4 صبح را با نيايش و مناجات نامه آغاز ميكرد و ديدنش در من حسي از آرامش را زنده ميكرد.ولي گمان او نيز درست عكس قضيه بود. دقيقا به اين دليل كه مذهب بار تعهدات و دردها و سردرگمي ها و سئوالها را از دنياي انساني بر ميدارد ؛ مهري در خود به مذهب حس ميكردم و براي پناه بردن به دنياي آنها ؛ شيفته افراد مذهبي ميشدم . و به اين دليل بود كه در دوره اي بهترين دوستم يك مذهبي؛ بزرگترين عشق ام يك مذهبي و عزيزترين كس در خانواده ام يك مذهبي بود و علي رغم آنكه سخت در تلاش بودند كه مرا به دنياي خود بكشانند به جرات ميتوانم بگويم با آنكه بسيار ميلي نهفته در خود ميديدم كه وارد اين دنياي آرام و بي دغدغه شوم ولي هيچگاه نتوانستم خود را از دنيائي كه مرا محكوم به تنهائي در سفر سردرگم و پرمعما و نامفهوم و درك نشدني زندگي ميگرد؛‌جدا كنم.

Geen opmerkingen: