غرق در يافته ها يا بهتر بگويم ياد گرفته هاي فلسفي اش بود.و با هيجان و بي وقفه سخن ميگفت. شايد از اينرو بود كه گارسون در تلاش براي تلاقي مدام نگاهم با خود بود. چراكه تنها صدائي كه در مقابل مصاحبم كه با زبان ناشناخته اي بلند و با هيجان سخن ميگفت، از من بيرون مي آمد، اين بود:" اوهوم...آهان....جدي ؟!...جالب
هم محله اي دوران نوجواني ام بود و عشق بزرگ زندگيم (علي زردشت) را دورا دور مي شناخت. گوش دادن به حرفهايش بر خلاف عادت معمولم اكثرا كسل كننده نبود برايم. خصوص بازگوئي ازگذشته به گوني بازگشت به خاطرات خودم بود
علاوه بر نگاه دزدانه اي كه به اطراف داشتم؛ به هنگام حرف زدنش بر چشمانش خيره بودم همراه با نفوذ اين سئوال كه بر من واو چه گذشت !!! و چه مي گذرد! در دوره اي از روح جامعه مان پا به بلوغ گذاشتيم كه ناگهان و بي خبري خود را باردار يافتيم. نوجواني كه شاهد رشد جانوري در شكم خود بود ؛ بي آنكه حتي بداند كي و دركجا به او تجاوز نمودهاند. وحال در يافته ايم كه اين موجود ناقص الخلقه كه همواره عشق و نفرتي بر او داشته ايم فرزند پدرمان است . پدري درمانده اي كه علي رغم تعلقات قرون وسطائي اش در فضاي كاذب مدرني خود را يافته بود. و وادار شده بود سركوبگر اميال قرون وسطائي خود شود....و ما نوجواناني كه عشق و نفرت را مي بايست بر كودك هيولا گونه خود همزمان بر خود حمل كنيم
به هر روي آنچه بر نسل من گذشت پيچيده تر از اين تشبيهات است ولي حسي مشترك همه ما را به هم پيوندي انكارناپذير داده . عقده ها و اختلالات رواني مشتركمان
Geen opmerkingen:
Een reactie posten