قبل از شروع كنسرت در داخل ساختمان دولن در رتردام به انتظار دوستم ايستاده بودم. جمعيتي كه اكثرا سالمندان بودند گاه به گاه نگاهي به اين " كله سياه" مي انداختند. يكباره پليسي وارد هال شد و جلويم ايستاد: " چرا اينجا هستيد؟ فستيوال هست؟ برنامه امشب چيست؟كوتاه به سئوالاتش پاسخ گفتم و او با سرعت ناپديد شد. خشمي در خود در حال سركشي حس كردم. خشم از خود كه يونيفرم پليس اش مرا مانع شده بود كه زبان باز كنم و بهش بگم به تو هيچ مربوط نيست كه چرا اينچا هستم .
روحم را اين برخورد چنان خسته كرد كه مانع شد كه موزيك بر جانم فرونشيند. همين حس مانع؛ خشمم را بيشتر نمود. با اينحال رعشه اي كه از موزيك به رهبر اركستر مي نشست ، بازتابش را به گونه اي حس ميكردم. حركاتش گونه اي بود ؛ چون فلزي كه از صدائي به ارتعاش در مي آيد و بدنبالش اجزاي ديگري كه به او وصل مي شوند را نيز به رعشه مي اندازد.
Geen opmerkingen:
Een reactie posten