maandag 11 februari 2008

بطري توهم

براي اولين بار است كه اين حس بر من مي نشيند. نمي دانم اين همان حسي است كه عشق مي خوانندش؟!! حسي آزار دهنده روح كه مغز را چون خوره اي به تسخير مي گيرد.نشانه هاي اين حس يا بيماري ؛ آشفتگي؛ پائين آمدن تمركزحواس؛ فرورفتن در روياهاي تكراري در طول روز؛سر در آوردن خاطره ها چون تلمبه چاه بي پايان اشكها ؛ بي اشتهائي و پائين آمدن فشارخون و درنهايت گريزاندن و گريختن از آدمها.....تا آنجا ميدان به اين حس مي دهي كه تورا درلبه پرتگاهي كشانده وآنجاست كه خطر اين حس ويرانگر به چشم مي بيني ودر مي يابي كه بايد آنرا دفن كني.
بدين منظور تصميم گرفتم اين حس را درانباري جاي دهم وبه اين نشان شرابي را در انباري خانه گذاشتم تا براي خودش خاك بخورد.
جالب اينجاست كه اين «عشق» همراه با آن عشق بود. عشقي كه نشانه هايش كاملا نقطه مقابل اين بود و آن را نيز براي اولين تجربه ميكردم. آن عشق حسي از رهانيده شدن از نيازها و ترس ها برايم داشت و اين عشق در من نياز به عشق ورزي و خواستن را شعله مي كشاند.
باآن عشق خود را درزنجيره هستي وصل شده مي ديدم و با اين عشق خود را در زنجير زندگي و خواسته ها مي بينم.
به هر دو حس شديدا نيازمندم ولي ميدانم كه به هيچيك نخواهم رسيد.اين هم يكي از پارادوكس هاي پوزخند زن هستي ماست.

Geen opmerkingen: